loading...
کــــــــنــــدربروز

نظر

REZADEHGHAN بازدید : 59 شنبه 12 بهمن 1392 نظرات (0)


سلام دوستان عزیز از این که به وبلاگ من اومدید خیلی متشکر هستم برای


 بهتر شدن این وبلاگ نظر شمادوست گرامی واسه این وبلاگ مهم هست پس نظر خود


 را در مورد وبلاگ برای ما بفرستید



< می تو >



REZADEHGHAN بازدید : 46 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (1)

 

خدایـــــا ... چه بی باکانه

جوانی ام را به پاییز سپردی

وآرزوهایم را برباد دادی

زخم ها برتنم یادگار گذاشتی ...

بارالها

اگر تومرا امربه سرکشیدن جام بلایت کردی

مسلمانم و تسلیم فرمانت چون خالقم هستی و من بنده درگاهت

اما میخواهم بدانم

حواهای سرزمیت با اراده چه کسی طومار احساسم را درهم پیچیدند؟؟

و اینک من ماندم و یک دلِ تهی از احساس

کِ هیچکس تأکید میکنم هیچکس

نمیتواند اعصاب فلج شده ی قلبم را حسی دوباره ببخشد

من نخواهم بخشید مسببان فلج شدن احساسم را

توهَم نگـــذر بِ حرمتِ صبرِ 14 ساله ام

 

 

 

REZADEHGHAN بازدید : 45 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)

 

این روزها زود عاشق وفارغ میشوند

 


این روزها به تعطیلات  صداقت  و وفا  می روند

 


هرروز رنگی تازه میزنند

 


هرروز نوآوری در دامهایشان بِ خرج میدهند

 

 

دل های ساده را بِ کمین می نشینند

 


هرروز سری بِ دفتر عاشقانه هایشان می زنند

 


تا صفحه ای نو سیاه کنند از سیاه کاری هایشان

 


و لبخند غرورآمیزی کِ زخمش از صدها دشنه بدتراست

 


و درنهایت می گویند:

 

 

این هم کاسبیِ امروز ما و تورا ورق می زنند....

 

 

تو فراموش میشوی در میان سطرهای هوس

 

 

به همین سادگی

 

 

 

 

REZADEHGHAN بازدید : 50 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)

 

 

اگر میدانستم

 

 

بهره ی دوستت دارم هایی کِ بِ من

 

 

 وام میدهی

 

 

 برایم اینقدر گران تمام میشود

 

 

بی تردید عشق نزول میکردم

 

 

 

REZADEHGHAN بازدید : 51 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)




دستم را بگیر ...




تماشایی است نگاه زیبایت




دلبستنی است قلب مهربانت




لمس کردنی است دستان گرمت




دیدنی است خنده های دلنشینت




گوش کردنی است سخنان ارام بخشت




و من سالهاست هر وقت تو را دیدم



در دریاچه ی مهربانی هایت غرق شدم




دستم را بگیر ..



نفس های آخرم هست



باورم کن...





REZADEHGHAN بازدید : 64 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)

دوسِت دارم های امروز



مثل درست کردن آدم برفی تو زمستان میمونه



از شوق ساختنش یخ زدگی دست هایت را فراموش میکنی



هر چی بزرگتر لذت بیشتر



و چقدر کودکانه باور میکنی ابدی بودنش را



هر چه بیشتر دورش میگردی ، کوچکتر و کوچکتر میشود



و روزی میرسد انگار نه انگار که



دست هایت برایش سرمازده شده بود



و حاصل یخ زدن دست هایت تنومند کردن درخت همسایه بود


REZADEHGHAN بازدید : 252 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


زخمي است تنم


دستانِ مرهمت را بر زخم هايم بگذار


نگاهت را به نگاهم بدوز


دلت را به دلم بسپار


بگذار لحظه اي آرام گیرم


آخرين لحظه را


مي خواهم در آغوش تو باشم


و در اقیانوس چشمان تو غرق شوم


نگاهم کن
REZADEHGHAN بازدید : 39 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


پلک نزن!


دارم خلق ميشوم...


 به باران سوگند


 به شبنم و گل


و به هر چيز که چون عشق لطيف است


که تو پروانه هستي مني ...



REZADEHGHAN بازدید : 47 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


دلــم غبارگرفته از گذر ایام است



مانده در حسرت دیروز و هراس فردا است



گرفتار مانده ام...



آذر هم در حال گذر است



شاید یکی از همین روزهای وداع پاییز



وداع من باشد ...




 اما بیش از همیشه گرمی دستانت راکم دارم...



شاید فصلی دیگر زنده بمانم ...


REZADEHGHAN بازدید : 294 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


به تو که فکر میکنم



هر ذره ازوجودم شعر میشود



بی تاب خواستن تو



انتظار و شوق وصال تو



اری می خواهم شاعر شوم



می خواهم هر مصرعم آینه ای باشد صاف



در انعکاس مهربانی تــو ، رو به بــاغ احساس



و حرف های دلم  هریک دفتر شعری باشد



که در آن



غزل غزل تو را بسرایم



مهربانم



تنهـــا تو را

REZADEHGHAN بازدید : 45 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


همین که می دانم  هستی



راه میروی و پای آمدنم میشوی



در آغوشم میگیری



و در خصوصی ترین رویاهایم حضور داری



همین که بهانه واژه هایم شده ای و دلیل نوشتن



همین که حرف های دلم عقیم نشده اند



کافی‌ست برای یک عمر آرامش ؛



فقط باش . . .



حتی همین قدر دور



حتی همین قدر دست نیافتنی





REZADEHGHAN بازدید : 53 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)




ستاره میخندد



باد در گوش شب نجوا می کند و من در گوش تو



بوسه بر لبم میگذاری



نبضم تند میشود



من بغض میکنم برای این معجزه



تو دلت میگیرد و مرا به آغوش امن ات میکشی



من ، تو ، تنهایی هر سه یکدیگر را میفهمیم



چه تفاهم پاکی ...



مرا تنها نگذار مثل دیگران ، مثل سایه در شب



و من بمانم و یک آسمان بغض ، بدون بارش ...





REZADEHGHAN بازدید : 50 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


دلم در تب و تاب دیدن تو



چشمانم اسیرگردش و عبور ثانیه ها



روح من تو را می طلبد



نزديکتر بيافاصله ات را کم کن



 به سمت من خم شو



دست های پر از خواهشم را بگیر



مي بيني که چقدر يخ زده ام



با آتش بوسه ات کمي گرمم کن





REZADEHGHAN بازدید : 40 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)




دیـگـر هـیـچ مـزه ای دلـچـسـب نـخـواهـد بـود



مـن تـمـامِ حـسِ چــِشـایـی ام را ..



رویِ لـبـانـت



جـا گـذاشـتـه ام ...





REZADEHGHAN بازدید : 44 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)





ببین!



تو جاودانه شدی



این دل در رویای تو می تپد



این دست های ناتوان معجزه گر تنت را



به حافظه ی جانش سپرده



 چشمانم آمدنت را



 به انتظار می نشیند هر روز



این دست ها برای تو



 روی سینه ام به حرکت در می آیند برای نوشتن



در دلم کلمات



همچو شمع شعله می کشند برای سرودن تو



پروانه ی هستی من



راه بیفت



می خواهم آمدنت را



قاب کنم ...






REZADEHGHAN بازدید : 34 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


نگارا



در این روزهــای سرد ، پنجره را بگشا و هــا کن



تا ریه هــایم در این حوالی پــراز



تــــو



شود





REZADEHGHAN بازدید : 39 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)


دست هایت پل آرزوهای من



آغوشت امن تـرین جای دنیـا



نوازش هایت مرهم کهنه زخـم هایم



چشم هایت ساحل آرامش دل طوفان زده ام



پلک نزن ، بگذار اسارتم را به نظاره بنشینم



واما ...



لب هایت گرمابخش بر دل ســردم 



واااای اگر سهم من از زنـدگی تو باشـی



میان آتش مثال ابراهیم خواهـم رفت





REZADEHGHAN بازدید : 39 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)



مرا حاجت به طبیب نیست


آن دم که نگاهم به نگاه چشمان زیبایت گره میخورد.


نازنینم : مگیر نگاه مسیحایی ات از من


که زندگی را در رگ هایم جاری میسازد





تعداد صفحات : 15

درباره ما
Profile Pic
بیاد پسر دایم (مهدی شهسوار)که در یک تصادف موتور با ماشین از جمع ما رفت در سال 91. ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • جمعه 17 بهمن 1393
  • دوشنبه 03 شهريور 1393
  • چهارشنبه 27 فروردين 1393
  • پنجشنبه 14 فروردين 1393
  • شنبه 12 بهمن 1392
  • جمعه 11 بهمن 1392
  • پنجشنبه 10 بهمن 1392
  • چهارشنبه 09 بهمن 1392
  • سه شنبه 08 بهمن 1392
  • دوشنبه 07 بهمن 1392
  • شنبه 05 بهمن 1392
  • يکشنبه 03 آذر 1392
  • جمعه 05 مهر 1392
  • يکشنبه 03 شهريور 1392
  • جمعه 01 شهريور 1392
  • چهارشنبه 30 مرداد 1392
  • يکشنبه 27 مرداد 1392
  • شنبه 26 مرداد 1392
  • جمعه 25 مرداد 1392
  • دوشنبه 21 مرداد 1392
  • دوشنبه 14 مرداد 1392
  • يکشنبه 13 مرداد 1392
  • چهارشنبه 02 مرداد 1392
  • دوشنبه 31 تير 1392
  • پنجشنبه 20 تير 1392
  • دوشنبه 17 تير 1392
  • جمعه 14 تير 1392
  • پنجشنبه 09 خرداد 1392
  • سه شنبه 24 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 23 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 17 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 16 ارديبهشت 1392
  • شنبه 14 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 20 فروردين 1392
  • شنبه 17 فروردين 1392
  • چهارشنبه 14 فروردين 1392
  • پنجشنبه 17 اسفند 1391
  • يکشنبه 13 اسفند 1391
  • جمعه 11 اسفند 1391
  • پنجشنبه 10 اسفند 1391
  • سه شنبه 08 اسفند 1391
  • دوشنبه 07 اسفند 1391
  • يکشنبه 06 اسفند 1391
  • شنبه 05 اسفند 1391
  • جمعه 04 اسفند 1391
  • پنجشنبه 03 اسفند 1391
  • چهارشنبه 02 اسفند 1391
  • دوشنبه 30 بهمن 1391
  • رمان حصارتنهایی قلبم قسمت 1

    مرسانا برای پیدا کردن سگ دختر خالش مجبور می شه بره تو جنگل.. جای پیدا کردن سگ خودش گم می شه. به گروهی بر می خوره که می بینه داره یه دختر رو اذیت می کنن. می خواد به پلیس خبر بده که یکی مانعش می شه. رامتین کسی بود که نمی خواد اون به پلیس زنگ بزنه... اما چرا؟؟؟؟ چی می شه که مرسانا وارد یه جریان دور از تصورش می شه

     

    همین طور که نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد. صداها چندان مهربون به نظر نمیومدن.. مخصوصا که به نظر میومد دارن کسی رو اذیت می کنن و دور هم می خندن. اب جمع شده در دهانم رو قورت دادم.
    چند متر دیگه که جلو رفتم می تونستم اونا رو ببینم.پشت یه بوته پنهان شدم. بوته چندان پر پشت نبود ولی می تونست هیکل ظریف منو پنهان کنه.
    همون طور که از شنیدن صداها انتظار داشتم صحنه ی پیش روم چندان خوشایند نبود. هفت هشتا مرد دور یه دختر رو گرفته بودن. دختر روی زمین زانو زده بود. یکی از مردا موهاشو از پشت کشید و تو صورتش داد زد.
    - نمی خوای بگی نه؟؟ باشه نگو... می خوام ببینم تا کی مقاومت می کنی؟!
    دست پاچگی و اضطراب به ترسم اضافه شد. و از این دو احساس جدید لرزش دستام بالا گرفت.
    " خدایا چی کار باید کنم؟
    " باید فرار کنم!
    " اما اون دختر چی؟ اون دختر گناه داره! باید یه طوری کمکش کنم!
    " اما چطور؟ کاری از دست من بر نمیاد!!
    " خب می تونم زنگ بزنم پلیس!
    " اه.. اما من که انتن ندارم!!
    در حالی که از اضطراب ناخنم رو می جویدم چشمامو بستم و فکر کردم. یه دفعه چیزی یادم اومد.
    - ای وای... من چقدر خنگم.. گرفتن شماره پلیس که نیاز به انتن نداشت.
    بلا فاصله گوشیمو در اوردم. اما تا اومدم عکس العملی نشون بدم یکی از پشت دهنمو گرفت.
    چشمام از زور ترس انقدر گشاد شده بود که گفتم هر آن ممکنه از حدقه بزنه بیرون. انقدر دم دهنم رو محکم گرفته بود که حتی جیک هم نمی تونستم بزنم. تازه جیک هم می زدم.. به چه کارم میومد الا این که نظر جمعیت رو به روم رو به طرف خودم جلب کنم.
    داشت خفم می کرد. شروع کردم به تقلا.. ناخونامو تا جایی که می شد تو دستش فرو کردم ولی انگار دستای اون از اهن ساخته شده بود. هیچ واکنشی نشون نداد.
    انقدر تقلا کردم که شالم از سرم افتاده بود. صداشو زیر گوشم شنیدم.
    - اروم بگیر دختر.. الان هر دومون رو تو دردسر می ندازی!
    اون نمیخواد من تو دردسر بیافتم.. پس ادم بدی نیست!
    با این که استدلال چندان منطقی برای اثبات خوب بودن اون مرد نبود سعی کردم این طوری خودمو اروم کنم. اره باید اروم بگیرم تا بتونم درست تصمیم بگیرم. تازه اروم گرفته بودم که صدای یکی از اونایی که در مقابلمون قرار داشت شنیدم.
    - عارف.. برو ببین کی اون پشته!
    - کسی نیست اقا اشکین!
    این بار با صدای بلند تر و دستوری تر گفت: انقدر با من بحث نکن.. کاری که گفتم بکن.
    صدای مردی که منو گرفته بود زمزمه وار شنیدم.
    - لعنتیا! اونا متوجه ما شدن!
    چشمام که تازه به حالت عادی برگشته بود که دوباره تخت تاثیر ترس گشاد شد. دهنمو ول کرد و دستمو گرفت و کشید. بی اختیار دنبالش رفتم. اون طرف تر بوته های پر پشت تری بود اونجا پنهان شدیم. انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و به این شکل بهم فهموند که صدام در نیاد. جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت تحت تاثیر چیزی جیغ نزنم و اوضاع رو خراب کنم.
    صدای پاهایی که داشت بهمون نزدیک می شد رو شنیدم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سرمو تا جایی که می شد تو گریبان خودم فرو کردم. نا خودآگاه با یه دست دیگم به بازوی مرد کنارم چنگ زدم. به هر حال اون الان تنها پناهی بود که من داشتم. هر کی بود نمی خواست گیر اون ادما بیافتیم.. موقتا باید بهش اعتماد می کردم.
    چند دقیقه ای گذشت که صدایی از دور تر اومد.
    - چی شد عارف؟ کی اونجاست؟
    و صدایی از نزدیک تر..
    - من که گفتم اقا اشکان... کسی اینجا نیست!
    اینو گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش. اروم چشمامو باز کردم وقتی مطمئن شدم اون مرد رفته نگاهی به انگشتام کردم که بازوی مرد رو از روی لباس چسبون استین بلند مشکی رنگش داشت له می کرد. جالب بود که اصلا اون نسبت به این موضوع واکنشی نداشت. فقط با دقت به سمتی که جمعیت قرار داشت خیره شده بود.
    تو دلم گفتم: خب دیگه بسه.. حالا چون اون هیچی بهت نمی گه تو پروو نشو. اروم دستمو از رو بازوش برداشتم. به خاطر شرایط نه چندان خوبی که توش گیر کرده بودم زبونم بند اومده بود. نمی تونستم حرف بزنم ولی می دونستم دیگه اینجا دلیلی برای موندن ندارم. بی حرف خواستم بلند شم که مچمو گرفت.
    - بشین!
    اروم درست مثل خودش گفتم: می خوام برم!
    صدام می لرزید. اینو کاملا متوجه شد. سعی کرد با لحن اروم تر و مهربون تری حرف بزنه.
    - ببین .. الان اونا روی این قسمت حساس شدن یه ذره تکون بخوری می فهمن و میان دنبالت.
    - خب.. خب من فرار می کنم!
    - جدا؟ تا کجا می تونی فرار کنی؟ چقدر می تونی سریع باشی؟؟
    نه به اون لحن مهربون قبل نه به این تمسخر الان!!
    وای خدا .. اصلا به اینش فکر نکرده بودم. جوابم بهش یه نگاه بود پر از اضطراب.. البته من نمی دونم اون می تونست تو این تاریکی اضطراب رو ببینه یا نه!
    با لحنی که سعی میکرد ارامش دهنده باشه گفت: پس بهتره بشینی!
    - اما تا کی؟
    - نگران نباش.. بشین.. خیلی زود از اینجا خلاص می شی.
    - خب اصلا چرا با پلیس تماس نگیریم!

    آمار سایت
  • کل مطالب : 295
  • کل نظرات : 137
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 20
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 357
  • بازدید ماه : 357
  • بازدید سال : 7,579
  • بازدید کلی : 22,758
  • کدهای اختصاصی