درگیره رویایه شیرینش شدم ...
قلبمو صادقانه دادم بهش ...
انتظار داشتم عاشقی کنه باهام ...
دوست داشتم ، گــُــله سرخ رو بو کنم ...
انتظار کشیدم ... منتظرش شدم ...
انتظار داشتم برگرده ...
گریه گردم ...
سکوت کردم ...
با خاطراتش گریه کردم ...
شبا تا صبح ، تنهایی کشیدم ... تنهایی اشک ریختم ... تنهایه تنها ...
در نبودش ، همدمی نداشتم ...
جایه خالیشو با سیگار پــُــر میکردم ... سیگار پشته سیگار ...
منتظر بودم تا فقط یه بار بهم زنگ بزنه و صداشو بشنوم ...
نیومد ...
نیومد ...
نیومد ...
نیومد ... نیومد ...
دلتنگش شدم ...
کم کم داشت باورم میشم که : من + تو = ما نمیشه ... نمیشه ... نمیشه ...
دعاها کردم ...
نمیخواستم بره ... ولی رفت ...
با چشمام ازش خواهش کردم ... ولی رفت ...
و آخر سر ، من شکستم ... له شدم ... باختم ...
مجبور شدم به رفتن ...
کوله بارم چیزی نبود جز خاطراته عشقم ... و یه دسته گــُــل که نتونستم بهش بدم ...
موقعه رفتنم ، دیدم با عشقش ، راحته و خوشحال ...
من ، همون موقع از خاطره ی مـــریـم پاک شدم ...
مهدی ، عشقه بهتری بود ... این قضیه ، حکمه مرگ داشت برام ...
نمیتونستم باور کنم که باید برم ...
ولی باید میرفتم ...
آخرش دیدم که ضربانه احساسم داره وایمیسته ...
مجبور شدم خداحافظی کنم ...
با همه زبونی ، خداحافظی کردم ...
و این شد پایانه قصه ی عشق من رضـــــــــــــــا ومــــــــریـــم... !
والسلام ... !