loading...
کــــــــنــــدربروز
REZADEHGHAN بازدید : 39 جمعه 17 بهمن 1393 نظرات (0)



مرا حاجت به طبیب نیست


آن دم که نگاهم به نگاه چشمان زیبایت گره میخورد.


نازنینم : مگیر نگاه مسیحایی ات از من


که زندگی را در رگ هایم جاری میسازد





برچسب ها کندر , عکس , داستان , شعر ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
بیاد پسر دایم (مهدی شهسوار)که در یک تصادف موتور با ماشین از جمع ما رفت در سال 91. ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • جمعه 17 بهمن 1393
  • دوشنبه 03 شهريور 1393
  • چهارشنبه 27 فروردين 1393
  • پنجشنبه 14 فروردين 1393
  • شنبه 12 بهمن 1392
  • جمعه 11 بهمن 1392
  • پنجشنبه 10 بهمن 1392
  • چهارشنبه 09 بهمن 1392
  • سه شنبه 08 بهمن 1392
  • دوشنبه 07 بهمن 1392
  • شنبه 05 بهمن 1392
  • يکشنبه 03 آذر 1392
  • جمعه 05 مهر 1392
  • يکشنبه 03 شهريور 1392
  • جمعه 01 شهريور 1392
  • چهارشنبه 30 مرداد 1392
  • يکشنبه 27 مرداد 1392
  • شنبه 26 مرداد 1392
  • جمعه 25 مرداد 1392
  • دوشنبه 21 مرداد 1392
  • دوشنبه 14 مرداد 1392
  • يکشنبه 13 مرداد 1392
  • چهارشنبه 02 مرداد 1392
  • دوشنبه 31 تير 1392
  • پنجشنبه 20 تير 1392
  • دوشنبه 17 تير 1392
  • جمعه 14 تير 1392
  • پنجشنبه 09 خرداد 1392
  • سه شنبه 24 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 23 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 17 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 16 ارديبهشت 1392
  • شنبه 14 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 20 فروردين 1392
  • شنبه 17 فروردين 1392
  • چهارشنبه 14 فروردين 1392
  • پنجشنبه 17 اسفند 1391
  • يکشنبه 13 اسفند 1391
  • جمعه 11 اسفند 1391
  • پنجشنبه 10 اسفند 1391
  • سه شنبه 08 اسفند 1391
  • دوشنبه 07 اسفند 1391
  • يکشنبه 06 اسفند 1391
  • شنبه 05 اسفند 1391
  • جمعه 04 اسفند 1391
  • پنجشنبه 03 اسفند 1391
  • چهارشنبه 02 اسفند 1391
  • دوشنبه 30 بهمن 1391
  • رمان حصارتنهایی قلبم قسمت 1

    مرسانا برای پیدا کردن سگ دختر خالش مجبور می شه بره تو جنگل.. جای پیدا کردن سگ خودش گم می شه. به گروهی بر می خوره که می بینه داره یه دختر رو اذیت می کنن. می خواد به پلیس خبر بده که یکی مانعش می شه. رامتین کسی بود که نمی خواد اون به پلیس زنگ بزنه... اما چرا؟؟؟؟ چی می شه که مرسانا وارد یه جریان دور از تصورش می شه

     

    همین طور که نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد. صداها چندان مهربون به نظر نمیومدن.. مخصوصا که به نظر میومد دارن کسی رو اذیت می کنن و دور هم می خندن. اب جمع شده در دهانم رو قورت دادم.
    چند متر دیگه که جلو رفتم می تونستم اونا رو ببینم.پشت یه بوته پنهان شدم. بوته چندان پر پشت نبود ولی می تونست هیکل ظریف منو پنهان کنه.
    همون طور که از شنیدن صداها انتظار داشتم صحنه ی پیش روم چندان خوشایند نبود. هفت هشتا مرد دور یه دختر رو گرفته بودن. دختر روی زمین زانو زده بود. یکی از مردا موهاشو از پشت کشید و تو صورتش داد زد.
    - نمی خوای بگی نه؟؟ باشه نگو... می خوام ببینم تا کی مقاومت می کنی؟!
    دست پاچگی و اضطراب به ترسم اضافه شد. و از این دو احساس جدید لرزش دستام بالا گرفت.
    " خدایا چی کار باید کنم؟
    " باید فرار کنم!
    " اما اون دختر چی؟ اون دختر گناه داره! باید یه طوری کمکش کنم!
    " اما چطور؟ کاری از دست من بر نمیاد!!
    " خب می تونم زنگ بزنم پلیس!
    " اه.. اما من که انتن ندارم!!
    در حالی که از اضطراب ناخنم رو می جویدم چشمامو بستم و فکر کردم. یه دفعه چیزی یادم اومد.
    - ای وای... من چقدر خنگم.. گرفتن شماره پلیس که نیاز به انتن نداشت.
    بلا فاصله گوشیمو در اوردم. اما تا اومدم عکس العملی نشون بدم یکی از پشت دهنمو گرفت.
    چشمام از زور ترس انقدر گشاد شده بود که گفتم هر آن ممکنه از حدقه بزنه بیرون. انقدر دم دهنم رو محکم گرفته بود که حتی جیک هم نمی تونستم بزنم. تازه جیک هم می زدم.. به چه کارم میومد الا این که نظر جمعیت رو به روم رو به طرف خودم جلب کنم.
    داشت خفم می کرد. شروع کردم به تقلا.. ناخونامو تا جایی که می شد تو دستش فرو کردم ولی انگار دستای اون از اهن ساخته شده بود. هیچ واکنشی نشون نداد.
    انقدر تقلا کردم که شالم از سرم افتاده بود. صداشو زیر گوشم شنیدم.
    - اروم بگیر دختر.. الان هر دومون رو تو دردسر می ندازی!
    اون نمیخواد من تو دردسر بیافتم.. پس ادم بدی نیست!
    با این که استدلال چندان منطقی برای اثبات خوب بودن اون مرد نبود سعی کردم این طوری خودمو اروم کنم. اره باید اروم بگیرم تا بتونم درست تصمیم بگیرم. تازه اروم گرفته بودم که صدای یکی از اونایی که در مقابلمون قرار داشت شنیدم.
    - عارف.. برو ببین کی اون پشته!
    - کسی نیست اقا اشکین!
    این بار با صدای بلند تر و دستوری تر گفت: انقدر با من بحث نکن.. کاری که گفتم بکن.
    صدای مردی که منو گرفته بود زمزمه وار شنیدم.
    - لعنتیا! اونا متوجه ما شدن!
    چشمام که تازه به حالت عادی برگشته بود که دوباره تخت تاثیر ترس گشاد شد. دهنمو ول کرد و دستمو گرفت و کشید. بی اختیار دنبالش رفتم. اون طرف تر بوته های پر پشت تری بود اونجا پنهان شدیم. انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و به این شکل بهم فهموند که صدام در نیاد. جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت تحت تاثیر چیزی جیغ نزنم و اوضاع رو خراب کنم.
    صدای پاهایی که داشت بهمون نزدیک می شد رو شنیدم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سرمو تا جایی که می شد تو گریبان خودم فرو کردم. نا خودآگاه با یه دست دیگم به بازوی مرد کنارم چنگ زدم. به هر حال اون الان تنها پناهی بود که من داشتم. هر کی بود نمی خواست گیر اون ادما بیافتیم.. موقتا باید بهش اعتماد می کردم.
    چند دقیقه ای گذشت که صدایی از دور تر اومد.
    - چی شد عارف؟ کی اونجاست؟
    و صدایی از نزدیک تر..
    - من که گفتم اقا اشکان... کسی اینجا نیست!
    اینو گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش. اروم چشمامو باز کردم وقتی مطمئن شدم اون مرد رفته نگاهی به انگشتام کردم که بازوی مرد رو از روی لباس چسبون استین بلند مشکی رنگش داشت له می کرد. جالب بود که اصلا اون نسبت به این موضوع واکنشی نداشت. فقط با دقت به سمتی که جمعیت قرار داشت خیره شده بود.
    تو دلم گفتم: خب دیگه بسه.. حالا چون اون هیچی بهت نمی گه تو پروو نشو. اروم دستمو از رو بازوش برداشتم. به خاطر شرایط نه چندان خوبی که توش گیر کرده بودم زبونم بند اومده بود. نمی تونستم حرف بزنم ولی می دونستم دیگه اینجا دلیلی برای موندن ندارم. بی حرف خواستم بلند شم که مچمو گرفت.
    - بشین!
    اروم درست مثل خودش گفتم: می خوام برم!
    صدام می لرزید. اینو کاملا متوجه شد. سعی کرد با لحن اروم تر و مهربون تری حرف بزنه.
    - ببین .. الان اونا روی این قسمت حساس شدن یه ذره تکون بخوری می فهمن و میان دنبالت.
    - خب.. خب من فرار می کنم!
    - جدا؟ تا کجا می تونی فرار کنی؟ چقدر می تونی سریع باشی؟؟
    نه به اون لحن مهربون قبل نه به این تمسخر الان!!
    وای خدا .. اصلا به اینش فکر نکرده بودم. جوابم بهش یه نگاه بود پر از اضطراب.. البته من نمی دونم اون می تونست تو این تاریکی اضطراب رو ببینه یا نه!
    با لحنی که سعی میکرد ارامش دهنده باشه گفت: پس بهتره بشینی!
    - اما تا کی؟
    - نگران نباش.. بشین.. خیلی زود از اینجا خلاص می شی.
    - خب اصلا چرا با پلیس تماس نگیریم!

    آمار سایت
  • کل مطالب : 295
  • کل نظرات : 137
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 37
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 172
  • بازدید ماه : 542
  • بازدید سال : 7,764
  • بازدید کلی : 22,943
  • کدهای اختصاصی

    • قالب وبلاگ
    • 00017798467086445535230.jpg00 0
      0 دریافت همین آهنگ
      زیارت عاشورا00 000000