loading...
کــــــــنــــدربروز
REZADEHGHAN بازدید : 15 یکشنبه 06 اسفند 1391 نظرات (0)

دختری به کوروش کبیر گفت:                                       من عاشقت هستم....                                               کوروش گفت:                                                        لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و                    پشت سره شما ایستاده،                                        دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست.                                کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

REZADEHGHAN بازدید : 25 یکشنبه 06 اسفند 1391 نظرات (0)

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ... نظرت چیه؟

REZADEHGHAN بازدید : 19 یکشنبه 06 اسفند 1391 نظرات (0)

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

REZADEHGHAN بازدید : 18 یکشنبه 06 اسفند 1391 نظرات (0)

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

REZADEHGHAN بازدید : 139 شنبه 05 اسفند 1391 نظرات (0)

در خلوت من نگاه سبزت جاریست                                                                                                                                                                                                               این قسمت بی تو بودنم اجباریست                                                                                                                                                                                                                                                                           افسوس نمی شود کنارت باشم                                                                                                                                                                                                                      بی تو هر ثانیه و لحظه من تکراریست

عمر

REZADEHGHAN بازدید : 521 جمعه 04 اسفند 1391 نظرات (0)

این هم از یک عمر مستی کردنم سالها شبنم پرستی کردنم ای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمر باوفایی را بخور ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت من که گفتم این بهار افسردنیست من که گفتم این پرستو رفتنیست آه عجب کاری به دستم داده دل هم شکست و هم شکستم داده دل

REZADEHGHAN بازدید : 17 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

وفات بانوی مهربان حضرت معصومه را به شما سوگواران تسلیت عرض می کنم

REZADEHGHAN بازدید : 152 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (1)

ســـوم                                                                            هفتــــم                                                                       چهلـــم                                                                       ســـــال                                                                            . . .                                                                         چنـــد ســــال دیگــــر بایــــد عــــزادار نبـــودن هایـــــت باشــــــم . . .؟

REZADEHGHAN بازدید : 21 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (0)

چـقـدر خـوبـه یـکـی بـاشـه                                                                                         یـکـی بـاشـه کـه بـغـلـت کـنـه                                                                                          سـرتـو بـزاری روی سـیـنـش                                                                                          آرومـت کـنـه حـُرم نـفـس هـاش                                                                                      تـنـت ُ داغ کـنـه عـطـر دسـتـاش                                                                                      مـوهـاتـو نـوازش کـنـه چـقـدر خـوبـه                                                                              چـقـدر خـوبـه کـه آروم دم گـوشـت بـگـه                                                                               غـصـه نـخـوری هـا

REZADEHGHAN بازدید : 32 پنجشنبه 03 اسفند 1391 نظرات (1)

خيلــــي وقــــتا بهــم ميگن :چرا ميخنــــدي بگو ما هــــم بخنـــديم …                                                              اما هرگــــز نگفتــن:چرا غصــــه ميخوري بگـــو ماهــم بخــوريمتنها

REZADEHGHAN بازدید : 23 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید بانوی دریای من... کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

REZADEHGHAN بازدید : 42 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (1)

اس

یه توپ دارم قلقليه ....... موهاي سرم فرفريه ..... مسیج جديد نداشتم سرت كلاه گذاشتم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- امروز سالگرد تولد پت و مته ! تو هم مثل من اين روز رو به خنگ ترين کسي که ميشناسي تبريک بگو!!! جنبه داشته باش واسه خودم نفرست ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- برداشتن قدمهاي بزرگ در زندگي باعث پاره شدن خشتك انسان ميشود ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- دو تا یارو داشتن تو يه ماشين بمب كار ميذاشتن يكيشون به اون يكي ميگه: اگه اين بمب الان منفجر شه چي كار كنيم؟ اون يكي ميگه نگران نباش من يكي ديگه دارم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- یارو داشت گريه می کرد. باباش پرسيد چی شده؟ گفت: عاشق شدم! باباش گفت حالا عاشق کی هستی؟ گفت: هر کسی که شما صلاح بدوني ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- بند تمبونتیم، ولمون کنی هم ما میریم هم آبروتو می بریم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- بچه یارو از پدرش مي‌پرسه: بابا، ماه نزديك‌تره يا اصفهان؟ یارو ميزنه پس گردنش و ميگه: آخه پدرسگ، معلومه ديگه، مگه تو از اينجا ميتوني اصفهان رو ببيني ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- اگر خسیسه برات يه اس ام اس (پیامک) داد ، بدون که به يادته ، اگردو تا اس ام اس (پیامک) فرستاد بدون که خيلي خاطرت مي خواد ، اگر سه تا اس ام اس (پیامک) فرستاد ، بدون که موبايل مال خودش نيست ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- مي دوني سر دره مطب جراحي پلاستيک چي نوشته؟لولو تحويل ميگيريم هلو تحويل ميديم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- مي خواستم شمع باشم تا آخر عمر برات بسوزم... ولي نامرد اديسون برق رو اختراع كرد ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- به یارو ميگن چرا زنتو باچاقو كشتي ميگه والا وضع ماليمون خوب نبود كه تفنگ بخرم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- یارو نشسته بود سر جلسه کنکور. سؤالا رو پخش می کنن و یارو اول یه پنج دقیقه ای مبهوت به سؤالا خیره میشه . بعد یه پنج تومنی از جیبش در میاره شروع می کنه تند تند شیر یا خط کردن و پاسخ نامه رو پر میکنه . بعد 50-40 دقیقه مراقب میبینه یارو خیس عرق شده و مرتب یه سکه رو میندازه بالا و زیر لب فحش میده . میره جلو می پرسه داری چیکار میکنی؟ یارو می گه همه سؤالا رو جواب دادم . دارم جوابامو چک میکنم ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- افسر داشته امتحان رانندگي ميگرفته. از یارو ميپرسه: اگه يه نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ یارو ميگه: برف پاك كن جناب سروان! افسر تعجب میکنه، ميپرسه: يعني چي؟ یارو ميگه: جناب سروان، يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- بی غیرته پاي كامپيوتر جو گير ميشه زنشو سند تو ال ميكنه ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- اگه ديدی جوانی بر درختی تکيه کرده بدان بنزين نداره سکته کرده ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- از خـدا يـه گل خواسـتــم،اون بـه مـن يـه بـاغ داد من از خدا يه درخت خواستم،اون به من يه جنگل داد میترسم از خدا تو رو بخوام بهم یک گله گوساله بده ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- به یارو ميگن بچت حشيش مي‌كشه ميگه حشيش چيه؟ ميگن يه چيزيه كه آدم مي‌كشه و ميره تو فضا. شب پسرش مياد خونه و یارو بهش ميگه اصغر حشيش مي‌كشي؟ پسره ميگه نه بابا چطور مگه؟ یارو ميگه خفه شو پدر سگ، مردم تو آسمونا ديدنت ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- از یارو مي پرسن؟ چه طوري یارو شدي ؟مي گه: اولش تفريحي بود ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- به یارو ميگن علي يارت ميگه ما تيممون تكميله يار خودتون ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ---------------------------- يه روز به یارو مي گن : دو دو تا ميگه : 4 تا مي گن :اه اه جکو خراب کردي رفت ---------------------------- مسیج خنده دار . اس ام اس جوك . طنز و سرگرمی ----------------------------

REZADEHGHAN بازدید : 21 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)

باز هم میخواهم بنویسم از مهمانی دیشب من و دل ،که بی شک جای تو خالی بود !                                                             از مستی و بی قراری ام ،که نگاهم در عطش دیدار تو بود !                                                                                              از نقاشی کلمات بر بوم دلم ، که واژه ها برای بیان حرف دلم حقیر بود !                                                                              از همه چیز که دست به دست هم داده بودند تا دوباره قلم را بردارم ، با او آشتی کنم و اینها همه به خاطر تو بود !                        برای تو ... به راستی تو کیستی؟!                                                                                                                               تو کیستی که دنیایم را در هاله ی چشمانت می بینم اگر دور از تو باشم ، نهال وجودم پرپر می شود ...                                    و اگر با تو باشم ، از لحظه های سرد تنهایی می گریزم و به تو پناه می آورم ... نمی دانم ...!                                                   ای کاش ،                                                                                                                                                               ای کاش تو نیز دلتنگم باشی ... ای کاش تو نیز عشقت را به من هدیه دهی تا من تمام روزهای زندگیم را ، بدون هیچ واهمه ای به پای تو بریزم...

REZADEHGHAN بازدید : 19 چهارشنبه 02 اسفند 1391 نظرات (0)

گفتمش دل میخری پرسید چند ؟                                                                                                                                                                                                                                               گفتمش دل مال تو تنها بخند                                                                                                                                                                                                                                                        خنده كردو دل زدستانم ربود                                                                                                                                                                                                                                                      تا به خود باز آمدم او رفته بود                                                                                                                                                                                                                                                       دل زدستش روی خاك افتاده بود                                                                                                                                                                                                                                              جای پایش روی دل جا مانده بود

کاش

REZADEHGHAN بازدید : 27 دوشنبه 30 بهمن 1391 نظرات (1)

کاش امشب عاشقی هم پا می گرفت     تشنگی هم طعم دریا می گرفت     کاش امشب کوچه های منتظر یک سلام از ما می گرفت    این سکوت تلخ زندگی من است   کاش دست دنیا دستم را می می گرفت  آسمان ابری اندوه را از دل سنگین شبها می گرفت    پنجره دل تنگت چشمی آشناس                      کاش میشد کاش ها را کاش کرد و کاش می شد عشق پا می گرفت

تعداد صفحات : 15

درباره ما
Profile Pic
بیاد پسر دایم (مهدی شهسوار)که در یک تصادف موتور با ماشین از جمع ما رفت در سال 91. ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • جمعه 17 بهمن 1393
  • دوشنبه 03 شهريور 1393
  • چهارشنبه 27 فروردين 1393
  • پنجشنبه 14 فروردين 1393
  • شنبه 12 بهمن 1392
  • جمعه 11 بهمن 1392
  • پنجشنبه 10 بهمن 1392
  • چهارشنبه 09 بهمن 1392
  • سه شنبه 08 بهمن 1392
  • دوشنبه 07 بهمن 1392
  • شنبه 05 بهمن 1392
  • يکشنبه 03 آذر 1392
  • جمعه 05 مهر 1392
  • يکشنبه 03 شهريور 1392
  • جمعه 01 شهريور 1392
  • چهارشنبه 30 مرداد 1392
  • يکشنبه 27 مرداد 1392
  • شنبه 26 مرداد 1392
  • جمعه 25 مرداد 1392
  • دوشنبه 21 مرداد 1392
  • دوشنبه 14 مرداد 1392
  • يکشنبه 13 مرداد 1392
  • چهارشنبه 02 مرداد 1392
  • دوشنبه 31 تير 1392
  • پنجشنبه 20 تير 1392
  • دوشنبه 17 تير 1392
  • جمعه 14 تير 1392
  • پنجشنبه 09 خرداد 1392
  • سه شنبه 24 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 23 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 17 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 16 ارديبهشت 1392
  • شنبه 14 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 20 فروردين 1392
  • شنبه 17 فروردين 1392
  • چهارشنبه 14 فروردين 1392
  • پنجشنبه 17 اسفند 1391
  • يکشنبه 13 اسفند 1391
  • جمعه 11 اسفند 1391
  • پنجشنبه 10 اسفند 1391
  • سه شنبه 08 اسفند 1391
  • دوشنبه 07 اسفند 1391
  • يکشنبه 06 اسفند 1391
  • شنبه 05 اسفند 1391
  • جمعه 04 اسفند 1391
  • پنجشنبه 03 اسفند 1391
  • چهارشنبه 02 اسفند 1391
  • دوشنبه 30 بهمن 1391
  • رمان حصارتنهایی قلبم قسمت 1

    مرسانا برای پیدا کردن سگ دختر خالش مجبور می شه بره تو جنگل.. جای پیدا کردن سگ خودش گم می شه. به گروهی بر می خوره که می بینه داره یه دختر رو اذیت می کنن. می خواد به پلیس خبر بده که یکی مانعش می شه. رامتین کسی بود که نمی خواد اون به پلیس زنگ بزنه... اما چرا؟؟؟؟ چی می شه که مرسانا وارد یه جریان دور از تصورش می شه

     

    همین طور که نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد. صداها چندان مهربون به نظر نمیومدن.. مخصوصا که به نظر میومد دارن کسی رو اذیت می کنن و دور هم می خندن. اب جمع شده در دهانم رو قورت دادم.
    چند متر دیگه که جلو رفتم می تونستم اونا رو ببینم.پشت یه بوته پنهان شدم. بوته چندان پر پشت نبود ولی می تونست هیکل ظریف منو پنهان کنه.
    همون طور که از شنیدن صداها انتظار داشتم صحنه ی پیش روم چندان خوشایند نبود. هفت هشتا مرد دور یه دختر رو گرفته بودن. دختر روی زمین زانو زده بود. یکی از مردا موهاشو از پشت کشید و تو صورتش داد زد.
    - نمی خوای بگی نه؟؟ باشه نگو... می خوام ببینم تا کی مقاومت می کنی؟!
    دست پاچگی و اضطراب به ترسم اضافه شد. و از این دو احساس جدید لرزش دستام بالا گرفت.
    " خدایا چی کار باید کنم؟
    " باید فرار کنم!
    " اما اون دختر چی؟ اون دختر گناه داره! باید یه طوری کمکش کنم!
    " اما چطور؟ کاری از دست من بر نمیاد!!
    " خب می تونم زنگ بزنم پلیس!
    " اه.. اما من که انتن ندارم!!
    در حالی که از اضطراب ناخنم رو می جویدم چشمامو بستم و فکر کردم. یه دفعه چیزی یادم اومد.
    - ای وای... من چقدر خنگم.. گرفتن شماره پلیس که نیاز به انتن نداشت.
    بلا فاصله گوشیمو در اوردم. اما تا اومدم عکس العملی نشون بدم یکی از پشت دهنمو گرفت.
    چشمام از زور ترس انقدر گشاد شده بود که گفتم هر آن ممکنه از حدقه بزنه بیرون. انقدر دم دهنم رو محکم گرفته بود که حتی جیک هم نمی تونستم بزنم. تازه جیک هم می زدم.. به چه کارم میومد الا این که نظر جمعیت رو به روم رو به طرف خودم جلب کنم.
    داشت خفم می کرد. شروع کردم به تقلا.. ناخونامو تا جایی که می شد تو دستش فرو کردم ولی انگار دستای اون از اهن ساخته شده بود. هیچ واکنشی نشون نداد.
    انقدر تقلا کردم که شالم از سرم افتاده بود. صداشو زیر گوشم شنیدم.
    - اروم بگیر دختر.. الان هر دومون رو تو دردسر می ندازی!
    اون نمیخواد من تو دردسر بیافتم.. پس ادم بدی نیست!
    با این که استدلال چندان منطقی برای اثبات خوب بودن اون مرد نبود سعی کردم این طوری خودمو اروم کنم. اره باید اروم بگیرم تا بتونم درست تصمیم بگیرم. تازه اروم گرفته بودم که صدای یکی از اونایی که در مقابلمون قرار داشت شنیدم.
    - عارف.. برو ببین کی اون پشته!
    - کسی نیست اقا اشکین!
    این بار با صدای بلند تر و دستوری تر گفت: انقدر با من بحث نکن.. کاری که گفتم بکن.
    صدای مردی که منو گرفته بود زمزمه وار شنیدم.
    - لعنتیا! اونا متوجه ما شدن!
    چشمام که تازه به حالت عادی برگشته بود که دوباره تخت تاثیر ترس گشاد شد. دهنمو ول کرد و دستمو گرفت و کشید. بی اختیار دنبالش رفتم. اون طرف تر بوته های پر پشت تری بود اونجا پنهان شدیم. انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و به این شکل بهم فهموند که صدام در نیاد. جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت تحت تاثیر چیزی جیغ نزنم و اوضاع رو خراب کنم.
    صدای پاهایی که داشت بهمون نزدیک می شد رو شنیدم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سرمو تا جایی که می شد تو گریبان خودم فرو کردم. نا خودآگاه با یه دست دیگم به بازوی مرد کنارم چنگ زدم. به هر حال اون الان تنها پناهی بود که من داشتم. هر کی بود نمی خواست گیر اون ادما بیافتیم.. موقتا باید بهش اعتماد می کردم.
    چند دقیقه ای گذشت که صدایی از دور تر اومد.
    - چی شد عارف؟ کی اونجاست؟
    و صدایی از نزدیک تر..
    - من که گفتم اقا اشکان... کسی اینجا نیست!
    اینو گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش. اروم چشمامو باز کردم وقتی مطمئن شدم اون مرد رفته نگاهی به انگشتام کردم که بازوی مرد رو از روی لباس چسبون استین بلند مشکی رنگش داشت له می کرد. جالب بود که اصلا اون نسبت به این موضوع واکنشی نداشت. فقط با دقت به سمتی که جمعیت قرار داشت خیره شده بود.
    تو دلم گفتم: خب دیگه بسه.. حالا چون اون هیچی بهت نمی گه تو پروو نشو. اروم دستمو از رو بازوش برداشتم. به خاطر شرایط نه چندان خوبی که توش گیر کرده بودم زبونم بند اومده بود. نمی تونستم حرف بزنم ولی می دونستم دیگه اینجا دلیلی برای موندن ندارم. بی حرف خواستم بلند شم که مچمو گرفت.
    - بشین!
    اروم درست مثل خودش گفتم: می خوام برم!
    صدام می لرزید. اینو کاملا متوجه شد. سعی کرد با لحن اروم تر و مهربون تری حرف بزنه.
    - ببین .. الان اونا روی این قسمت حساس شدن یه ذره تکون بخوری می فهمن و میان دنبالت.
    - خب.. خب من فرار می کنم!
    - جدا؟ تا کجا می تونی فرار کنی؟ چقدر می تونی سریع باشی؟؟
    نه به اون لحن مهربون قبل نه به این تمسخر الان!!
    وای خدا .. اصلا به اینش فکر نکرده بودم. جوابم بهش یه نگاه بود پر از اضطراب.. البته من نمی دونم اون می تونست تو این تاریکی اضطراب رو ببینه یا نه!
    با لحنی که سعی میکرد ارامش دهنده باشه گفت: پس بهتره بشینی!
    - اما تا کی؟
    - نگران نباش.. بشین.. خیلی زود از اینجا خلاص می شی.
    - خب اصلا چرا با پلیس تماس نگیریم!

    آمار سایت
  • کل مطالب : 295
  • کل نظرات : 137
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 37
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 166
  • بازدید ماه : 536
  • بازدید سال : 7,758
  • بازدید کلی : 22,937
  • کدهای اختصاصی

    • قالب وبلاگ
    • 00017798467086445535230.jpg00 0
      0 دریافت همین آهنگ
      زیارت عاشورا00 000000