دنیا
کوچکتر از آن است که گمشده ای را در آن یافته باشی
هیچکس
اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمده
اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه
... یکی در غبار ... یکی در باران.... یکی در باد و بیرحم ترینشان
در برف.... آنچه بر جا می ماند رد پایی است و خاطرهایی که هر از
گاه پس می زند مثل نسیم، پرده های اتاقت
را....
روزگار نکبتی شده ،آن قدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد...
چه
انتظاری از مــــردم داری؟
آنها حتی پشت سر خــــــــــــدا
هم حرف می زنند...
نمی دانم یاس های تابستانی
ادای برف را در می آورد
یا برف ادای آنها را ...
در هر
حال اگر پروانه ها تا زمستان دوام می آوردند بلا شک دیگر عاشق آن
یاس های تکراری نمی شدند...
کاش میتوانستی تابستانها بباری
ای برف
تا با تنپوشی از تـــو
برابر خورشید من و او
عشوهها میکردیم...
تك تك حرف هاي نگاهت را از بَرَم ...
عشق یعنی وقتی حتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی...
افتادنی هم که باشم
اتفاق خوبِ زندگی تو
نیستم
خیلی خوششانس باشم
برگ زردی میشوم
که زیر پای
تو میافتد!
چه شب
یلدایی...
وقتی قرار است
تو را
یک دقیقه بیشتر نداشته
باشم !!
این
مهم نیست چقدر بعضی ها رو دوست داری
بعضی اوقات مجبوری که تو
ذهنت چمدونشون رو ببندی
و بذاری برن زندگیشونو داشته
باشن
دستم را نمیدانم ولی دلم فقط برای تو می نوازد...
لااقل
بگو نمیخواهی برگردی،
اینطوری تکلیف خودم را میدانم
و
باز منتظر میمانم...
مردی
که دوستاش داری را به من معرفی کن
تا به او عاشق تو بودن را
بیاموزم
مهم نیست آن مرد من نیستم
مهم این است؛ کسی کمتر
از «عشــق» به تـو نگوید!
كنار
تو در باران قدم می زنم
"چتــــر" برای چه؟!
خیـــــال كه
خیس نمی شود......
برف و
خیلی دوســـــت دارم
چون تنها وقتیه که می شه از این آدمها
درست کرد
که هم روش سفید باشه ... هم
توش
حکایت
تو با من
حکایت باران ِ بی امان است
بر تن نحیف ِ
برگ!
مثل زمانی که می فهمی اون
آخرین کسی که احتمال اینُ می دادی که پیچ بده بهت، همیشه اینکارُ
می کرده...
فقط باهوشتر از بقیه عمل می
کرده!!
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Elham-Bakhsh17/40.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Elham-Bakhsh17/40.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/17.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/17.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Elham-Bakhsh17/9.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Elham-Bakhsh17/9.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/25.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/25.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/26.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/26.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/28.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/28.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/24.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/24.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/19.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/19.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/21.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/21.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/23.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/23.jpg)
![http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/18.jpg](http://mj10.persianfun.info/img/92/10/Ax-Neveshteh-Mafhoumi1/18.jpg)
اسمتو رو سیگار نوشتم
برای اولین بار کشیدم
تا بسوزی و فراموشت کنم
اما نمی دونستم با هر پوک
ذره ذره میری تو نفسم و
می شی همه چیزم
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی
بسکه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی
من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی
ف.نظری
روز میلادم گذشت
متفاوت تر از همیشه...
صفحه ای از زندگی ام را آغاز کرده ام...
بی روح... بی احساس... خالی از عشق و خاموش
رنگ و بویی تازه می خواهم... آرزوی تازه می خواهم
پ.ن: آنچنان در لاک خود بودم که 7 روز از روز میلادم بی آنکه بدانم گذشت...
آن روز ها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختن
این روز ها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند
آن روزها مال باخته می شدی
و این روز ها دلباخته . . .
سالها هست که از دیدهی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
انتظار همه را نیز به آخر برسان
همه پروردهی مهرند و من آزردهی قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان
لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگرسوختگان داغ برابر برسان
مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان
مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژدهی وصل برادر به برادر برسان
تعداد صفحات : 15
![Profile Pic Profile Pic](http://2938.rozblog.com/user/2938.jpg)
بیاد پسر دایم (مهدی شهسوار)که در یک تصادف موتور با ماشین از جمع ما رفت در سال 91. ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
مرسانا برای پیدا کردن سگ دختر خالش مجبور می شه بره تو جنگل.. جای پیدا کردن سگ خودش گم می شه. به گروهی بر می خوره که می بینه داره یه دختر رو اذیت می کنن. می خواد به پلیس خبر بده که یکی مانعش می شه. رامتین کسی بود که نمی خواد اون به پلیس زنگ بزنه... اما چرا؟؟؟؟ چی می شه که مرسانا وارد یه جریان دور از تصورش می شه
همین طور که نزدیک می
شدم صداها واضح تر می شد. صداها چندان مهربون به نظر نمیومدن.. مخصوصا که
به نظر میومد دارن کسی رو اذیت می کنن و دور هم می خندن. اب جمع شده در
دهانم رو قورت دادم.
چند متر دیگه که جلو رفتم می تونستم اونا رو
ببینم.پشت یه بوته پنهان شدم. بوته چندان پر پشت نبود ولی می تونست هیکل
ظریف منو پنهان کنه.
همون طور که از شنیدن صداها انتظار داشتم صحنه ی
پیش روم چندان خوشایند نبود. هفت هشتا مرد دور یه دختر رو گرفته بودن. دختر
روی زمین زانو زده بود. یکی از مردا موهاشو از پشت کشید و تو صورتش داد
زد.
- نمی خوای بگی نه؟؟ باشه نگو... می خوام ببینم تا کی مقاومت می کنی؟!
دست پاچگی و اضطراب به ترسم اضافه شد. و از این دو احساس جدید لرزش دستام بالا گرفت.
" خدایا چی کار باید کنم؟
" باید فرار کنم!
" اما اون دختر چی؟ اون دختر گناه داره! باید یه طوری کمکش کنم!
" اما چطور؟ کاری از دست من بر نمیاد!!
" خب می تونم زنگ بزنم پلیس!
" اه.. اما من که انتن ندارم!!
در حالی که از اضطراب ناخنم رو می جویدم چشمامو بستم و فکر کردم. یه دفعه چیزی یادم اومد.
- ای وای... من چقدر خنگم.. گرفتن شماره پلیس که نیاز به انتن نداشت.
بلا فاصله گوشیمو در اوردم. اما تا اومدم عکس العملی نشون بدم یکی از پشت دهنمو گرفت.
چشمام
از زور ترس انقدر گشاد شده بود که گفتم هر آن ممکنه از حدقه بزنه بیرون.
انقدر دم دهنم رو محکم گرفته بود که حتی جیک هم نمی تونستم بزنم. تازه جیک
هم می زدم.. به چه کارم میومد الا این که نظر جمعیت رو به روم رو به طرف
خودم جلب کنم.
داشت خفم می کرد. شروع کردم به تقلا.. ناخونامو تا جایی
که می شد تو دستش فرو کردم ولی انگار دستای اون از اهن ساخته شده بود. هیچ
واکنشی نشون نداد.
انقدر تقلا کردم که شالم از سرم افتاده بود. صداشو زیر گوشم شنیدم.
- اروم بگیر دختر.. الان هر دومون رو تو دردسر می ندازی!
اون نمیخواد من تو دردسر بیافتم.. پس ادم بدی نیست!
با
این که استدلال چندان منطقی برای اثبات خوب بودن اون مرد نبود سعی کردم
این طوری خودمو اروم کنم. اره باید اروم بگیرم تا بتونم درست تصمیم بگیرم.
تازه اروم گرفته بودم که صدای یکی از اونایی که در مقابلمون قرار داشت
شنیدم.
- عارف.. برو ببین کی اون پشته!
- کسی نیست اقا اشکین!
این بار با صدای بلند تر و دستوری تر گفت: انقدر با من بحث نکن.. کاری که گفتم بکن.
صدای مردی که منو گرفته بود زمزمه وار شنیدم.
- لعنتیا! اونا متوجه ما شدن!
چشمام
که تازه به حالت عادی برگشته بود که دوباره تخت تاثیر ترس گشاد شد. دهنمو
ول کرد و دستمو گرفت و کشید. بی اختیار دنبالش رفتم. اون طرف تر بوته های
پر پشت تری بود اونجا پنهان شدیم. انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و به این
شکل بهم فهموند که صدام در نیاد. جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت تحت تاثیر
چیزی جیغ نزنم و اوضاع رو خراب کنم.
صدای پاهایی که داشت بهمون نزدیک
می شد رو شنیدم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سرمو تا جایی که می شد
تو گریبان خودم فرو کردم. نا خودآگاه با یه دست دیگم به بازوی مرد کنارم
چنگ زدم. به هر حال اون الان تنها پناهی بود که من داشتم. هر کی بود نمی
خواست گیر اون ادما بیافتیم.. موقتا باید بهش اعتماد می کردم.
چند دقیقه ای گذشت که صدایی از دور تر اومد.
- چی شد عارف؟ کی اونجاست؟
و صدایی از نزدیک تر..
- من که گفتم اقا اشکان... کسی اینجا نیست!
اینو
گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش. اروم چشمامو باز کردم وقتی مطمئن شدم اون
مرد رفته نگاهی به انگشتام کردم که بازوی مرد رو از روی لباس چسبون استین
بلند مشکی رنگش داشت له می کرد. جالب بود که اصلا اون نسبت به این موضوع واکنشی نداشت. فقط با دقت به سمتی که جمعیت قرار داشت خیره شده بود.
تو دلم گفتم: خب دیگه بسه.. حالا چون اون هیچی بهت نمی گه تو پروو نشو. اروم دستمو از رو بازوش برداشتم.
به خاطر شرایط نه چندان خوبی که توش گیر کرده بودم زبونم بند اومده بود.
نمی تونستم حرف بزنم ولی می دونستم دیگه اینجا دلیلی برای موندن ندارم. بی
حرف خواستم بلند شم که مچمو گرفت.
- بشین!
اروم درست مثل خودش گفتم: می خوام برم!
صدام می لرزید. اینو کاملا متوجه شد. سعی کرد با لحن اروم تر و مهربون تری حرف بزنه.
- ببین .. الان اونا روی این قسمت حساس شدن یه ذره تکون بخوری می فهمن و میان دنبالت.
- خب.. خب من فرار می کنم!
- جدا؟ تا کجا می تونی فرار کنی؟ چقدر می تونی سریع باشی؟؟
نه به اون لحن مهربون قبل نه به این تمسخر الان!!
وای خدا .. اصلا به اینش فکر نکرده بودم. جوابم بهش یه نگاه بود پر از اضطراب.. البته من نمی دونم اون می تونست تو این تاریکی اضطراب رو ببینه یا نه!
با لحنی که سعی میکرد ارامش دهنده باشه گفت: پس بهتره بشینی!
- اما تا کی؟
- نگران نباش.. بشین.. خیلی زود از اینجا خلاص می شی.
- خب اصلا چرا با پلیس تماس نگیریم!