loading...
کــــــــنــــدربروز
REZADEHGHAN بازدید : 33 دوشنبه 03 شهریور 1393 نظرات (0)

تقصیره ما نیســـــت!!!

مقصر شما پســــرایید!!!

که دیگه دخترای ساده رو نمیپسندید

همین شما که دم میزنید که دختر خوب وجود نداره خودتون تو خیابون که عملی

میبینید دلتون قش میره میگید جــــون چه دافــــی !!!

تقصیر خودتونه لـــیاقــــت ندارید

همـــین شمـــا هستید که یه دختر ساده میبینید بهش میگید

اَمـــــــــــــــل !!!

تقصیر مــــا نیســــت

تو هنوز رشد نکـــــردی ...

دخــــتر پــــاک و ســــــاده زیـــــاد هـــــــس

تـــــــو چشــــــمات کـــــــ و ر ه

REZADEHGHAN بازدید : 31 دوشنبه 03 شهریور 1393 نظرات (0)

«««مــــــــــــن و سیــــــــــــــــــــگــــــارم»»»

سیگارم چه خوب درک می کند مرا…

وای که چه زیبا کام میدهد…
 
این نو عروس هر شب تنهایی هایم…
 
لباس سپیدش را تا صبح برایم می سوزاند…
 
و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم…
 
REZADEHGHAN بازدید : 35 دوشنبه 03 شهریور 1393 نظرات (0)

هوا ابری بود داشت نم نم ،بارون میزد میلاد هم داشت با ماشینش از محل کارش برمیگشت خونه که کنار خیابون یه دختر خانومی رو دید که تنهاست و منتظر تاکسی! آروم رفت کنارشو شیشه رو داد پایین... سلام خانوم خوشگله برسونمتون... دخترک:برو آقا مزاحم نشو! میلاد:حالا سوار شو کرایه نمیخواد بدی! دخترک:برو آقا مزاحم نشو مگه خودت خواهر مادر نداری؟! میلاد:نه ندارم! دخترک:یه خنده ای کردو یواش یواش در عقب رو باز کرد مثل اینکه از میلاد خوشش اومده بود... میلاد:چرا عقب بشینی خب بیا جلو جا هست... این بود شروع آشنایی میلاد و الناز....

میلاد در طی راه از دخترک سوال کرد اسمتونو میشه بگین؟

دخترک:الناز هستم.

میلاد:منم میلاد هستم 27 سالمه توی یه شرکت کار میکنم،دانشجویی؟

الناز:بله با اجازتون

میلاد:چند سالتونه؟دانشجوی چه رشته ای؟

الناز:23 سالمه دانجوشی معماری هستم...


خلاصه صحبتهایی رد و بدل شد ، میلاد شمارشو دادبه الناز تا بتونن همدیگه رو پیدا کنن. اون شب شب اول دوستی میلاد و الناز بود،اون شب کلی با هم صحبت کردن تا خود صبح! فردای اون روز هم با هم قرار گذاشتن تا همو ببینن توی یه بستنی فروشی قرار گذاشتن و از خودشون برای هم گفتن... خلاصه روزهای خوبی بود واسه جفتشون هر روز میلاد از شرکتی که توش مشغول بود یه جورایی جیم میزد تا بتونه عشقشو ببینه عشقی که توی چند روز در قلب دوتاشون لونه کرده بود...هر روز النازو از دانشگاه تا نزدیکای خونشون میرسوند اینقد فکر ذهنشون درگیر هم بود که هیچی واسشون مهم نبود میلاد یه جورایی دیگه تن به کار نمیدادو النازم به درس... النازو میلاد خیلی به هم وابسته شده بودن ،میلادم نتونست جلوی خودشو بگیره و پیشنهاد ازدواج به النازو داد! الناز شوکه شده بود از خوشحالی اما به میلاد گفت:من باید بیشتر فکر کنم و بیشتر با هم باشیم...روزها گذشت و گذشت تا اینکه حدود سه ماه از دوستی این دو مرغ عشق گذشت که یه روز میلاد به الناز گفت:پدر و مادرم رفتن مسافرت و از الناز خواهش کرد که خودشو برسونه به خونشون تا یه کم با هم در کنار هم باشن و قلیون بکشن و .... ولی ای کاش که الناز به اونجا نمیرفت ولی چون به میلاد اعتماد داشت قبول کرد که بره خونشون...


الناز زنگ در حیاطو زد و میلاد هم در رو باز کرد،الناز وارد خونه شده بود کمی نگذشته بود که میلاد از الناز خواست که لباساشو در بیاره و راحت باشن! اما الناز گفت نه،اینجوری راحتم میترسم شیطون بره تو جلدمون،اما میلاد نتونست بپذیره و گفت نه من اینجوری نمیخوام،مگه قرار نیست بیام خاستگاریت خب زن خودم میشی دیگه،بین زن و شوهرم که این حرفا نیست خلاصه با زبونش النازو خام کرد و.... حالا میلادم لباساشو در آورد و حالا جفتشون هیچ چیز پنهونی نداشتن،اینجاست که دیگه شیطون بدجور میره تو جلد آدما... میلاد با زبونش حسابی النازو گول زده بود و تونسته بود هر کاری که دوست داشت با الناز بکنه! چون شهوت جفتشون خیلی زیاد شده بود نتونستن جلوی خوشونو بگیرنو اون کاری که نباید انجام بشه انجام گرفت.... دیگه الناز یه دختر نبود....الناز داشت اشک میریخت،میلاد اونو دلداری میدادو میگفت خودم شوهرت میشم چیزی نشده که.... ولی الناز میترسید میترسید اگه میلاد با اون ازدواج نکنه انوقت تکلیفش چی میشه؟


میلاد واسه الناز یه تاکسی تلفنی گرفت تا النازو که هم از شدت درد هم از ناراحتی حال نداشت رو برسونه خونشون،از هم خداحافظی کردن ،الناز سوار ماشین شد،تا خونه ی النازشون نیم ساعتی راه بود تا اونجا الناز فرصت داشت که گریه شو تموم کنه تا بلکه خونوادش شک نکن... حالا الناز رسیده بود در خونشون...خلاصه به هر شکلی بود اون شب تموم شد و کسی چیزی نفهمید چند روزی الناز به میلاد زنگ نزد و خواست که یه چند روزی همدیگه رو نبینن،الناز خیلی فکرش مشغول بود همش میترسید که میلاد زیر همه ی حرفاش بزنه...تا اینکه یه هفته که از اون موضوع گذشت به میلاد زنگ زد و گفت که میخوام ببینمت،میلاد هم قبول کرد،اومد جلوی دانشگاه النازو سوار کرد،الناز بدون هیچ حرفی گفت:میشه بگی کی میخوای بیای خاستگاریم؟


میلاد:حالا میام صبر کن یه خورده


الناز:من نمیتونم خیلی صبر کنم بهتره تصمیمتو زودتر بگیری.


ماه ها از اون قضیه و دوستی میلاد و الناز میگذشت اما میلاد هنوز به خاستگاری الناز نیومده بود،الناز افسردگی گرفته بود چون اون چیزی که فکر میکرد نشده بود و همش غم م غصه میخورد... تا اینکه یه روز الناز به میلاد زنگید و گفت:میلاد چرا تصمیمتو نمیگیری؟الان 10 ماه میگذره از دوستیمون اما تو هنوز نیومدی خاستگاریم؟چرا؟


میلاد:من نمیتونم باهات ازدواج کنم!


همین که میلاد اون حرفو زد مثل اینکه دنیا رو سر الناز خراب شده بود،دیگه نمیتونست صحبت کنه حتی نتونست بگه چرا؟ همونجا از حال رفت،وقتیم که بهوش اومد خودشو زیر سرم دید تو بیمارستان.... چند روزی رو بستری بود تا اینکه حالش بهتر شد تا مرخصش کنن پدر و مادرش ازش میپرسیدن چیزی شده الناز؟ اما اون میگفت نه چیزی نیست... ولی درون الناز پر حرف بود پر غم پر غصه پر ناله اما به کی بگه با چه رویی بگه؟


چند روزی که تو خونه استراحت کرد و حالش بهتر شد یه روز به میلاد زنگ زد و گفت:اینه رسمش نامرد،چرا بهم قول دادی که باهام ازدواج میکنی؟چرا باهام اون کارو کردی ؟چرا دختریمو ازم گرفتی حالا ولم کردی ؟چرا؟چرا؟چراااااااااا؟


میلاد:خب من نمیتونم با دختری که باهاش .... انجام دادم ازدواج کنم نمیتونم بهش اعتماد کنم،نمیتونم... الناز اون روزم اگه اون اتفاق افتاد تقصیر جفتمون بود تو هم نباید میومدی نباید میذاشتی که من اون کارو باهات انجام بدم....


الناز نتونست همه ی حرفای میلادو گوش کنه و فقط بهش گفت خیلی نامردی....و قطع کرد.


الناز نمیدونست که چکار کنه،شاید النازم خودش مقصر بود اگه اون روز به خونه ی میلاد نمیرفت... خلاصه اتفاقی بود که افتاده بود و نمیشد کاریش کرد....الناز با خودش عهد کرد که دیگه به هیچ پسر و مردی اعتماد نکنه و با خودش قرار گذاشت که هیچوقت ازدواج نکنه...


واقعا چه رسمیه رسم زمونه


REZADEHGHAN بازدید : 35 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

قیصر : «احترامت واجبه خان‌دایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمی‌آد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راه‌آب‌ها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خان‌دایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و می‌رفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری می‌خرید و پول افطاری‌شونو می‌داد … حالا چی شد؟ … سه تا بی‌معرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم می‌فرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمی‌دونی چه التماسی می‌کرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد خان‌دایی … می‌فهمی … چشاش داشت از کاسه در می‌اومد … اونارم وادار به التماس می‌کنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی این‌که به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال می‌کنی چی می‌شه خان‌دایی … کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»

REZADEHGHAN بازدید : 39 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

 قیصر: «اَه خان‌دایی، تو آدمو مایوس می‌کنی. اگه قرار روزگاره که آدم پیر بشه دلش کوچیک بشه، ای خدا منو هیچ وقت پیر نکن چون حوصله‌اش و ندارم.»
خان‌دایی: «تو چی می‌دونی! آدم هر چی پیرتر می‌شه به خدا نزدیک‌تر می‌شه. تو هنوز جوونی، داغی. از اون خون کیف می‌کنی. اما من نه! تو، تو یه بچه‌ای.»
قیصر: «من بچه‌ام، آره. من خیلی‌ام بچه‌ام. واسه اینه که هر کی تو گوشم بزنه می‌زنم تو گوشش. اما تو چی؟ تو دلت می‌خواد تو گوشت که بزنن بگی من پهلوونم. پهلوون هم باید افتاده باشه. تو گوشش که می‌زنن سرشو بندازه پایین از دیفار رد شه.»

REZADEHGHAN بازدید : 49 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

سید رسول(بهروز وثوقی) :نـــمـــردیـــمُ گــلولــه هــم خـــوردیـــم ... 
هــمــیــشــه دوس داشــتــم یــه جــور خــوب کــلکـم کــنــده بــشــه ... 
بــا گــولــه مـــردن از تــــو کـــوچه زیـــر پــل مــردن کــه بــهــتـره
REZADEHGHAN بازدید : 23 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

تو رفتی، ما وایسادیم... تو خوندی، ما نخوندیم... ته جفتشم که بگیری یعنی زرشک...!
REZADEHGHAN بازدید : 34 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

اقدس: شنیدم هیشکی نمی‌تونه دل گنده تو رو بشکونه!‌ چی شده داش آکل؟
داش آکل: روی زخم دل مرد هیشکی نمی‌تونه مرهم بذاره، زن!
اقدس: می‌دونم که همه کوچیک‌تر از اون هستن که بتونن کاری برات بکنن. من فقط می‌تونم برات برقصم و سر تو گرم کنم. اما مادرم بهم می‌گفت: «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره.»
داش آکل: وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره ... اسم مادرت چی بود زن؟
REZADEHGHAN بازدید : 38 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

قیصر(بهروز وثوقی): من فقط دو تا گیر کوچیک دارم. یکی این که به ننه مشدی قول دادم ببرمش زیارت، یکیام اینکه یه جوری مهرمو از دل اعظم بیارم بیرون. همین و همین!

REZADEHGHAN بازدید : 33 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

سـیـد رســول (بـهـروز وثــوقــی ): اگــه رضـایـت دادی کـه دادی اگــه نــدادی بــاز هــمـدیـگـرو مـیبـیـنـم بـالـاخـره یـه جـوری مـیـشـه دیـگـه...اونـوقـت مـن مـیـمـونـم و تـو یـه ضـامن دار انـقــدی!
REZADEHGHAN بازدید : 29 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)


داش حبیب: چرا نیومدی در دکون؟
مجید: امروز جمعس تعطیلیه!!!
داش حبیب: امروز دوشنبس، خیلی داریم تا جمعه
مجید: نخیییییییر، تو اون تقویمه که آقام اونسال عید خودش با دست خودش بهم عیدی داد امروز جمعس
داش حبیب: اون تقویم باطلست
مجید: واسه من جمعه جمعه آقامه شنبه شنبه آقامه، خواه مرده خواه زنده، جخ تقلید مرده جایزه، آقا میگه بالا منبر

کتک

REZADEHGHAN بازدید : 10 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

\"\\"\\"\"

ابی(بهروز وثوقی):خیلیا منو زدن ... پاسبونا ... شوفرا ... پارچه فروش های کوچه مهران ... آدمای ممد ارباب ... سیاهی های کوچه سرخپوستا ... می دونی ... همیشه بعدِ هر یه کتک خوردنِ مفصل یه جوری میشم ... مثل آدمی که خارش داشته باشه و حسابی بخاروننش ... از دردش خوشم میاد ... مثلِ این می مونه که حکمِ مرخصیمو امضا کرده باشن....

REZADEHGHAN بازدید : 16 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)

 

رضا موتوری(بهروز وثوقی): وقتی آدم تنـــــها میشه به خیلی چیـــــزا دل می بنده ...!

REZADEHGHAN بازدید : 28 چهارشنبه 27 فروردین 1393 نظرات (0)
 

اقدس: شنیدم هیشکی نمی‌تونه دل گنده تو رو بشکونه!‌ چی شده داش آکل؟
داش آکل: روی زخم دل مرد هیشکی نمی‌تونه مرهم بذاره، زن!
اقدس: می‌دونم که همه کوچیک‌تر از اون هستن که بتونن کاری برات بکنن. من فقط می‌تونم برات برقصم و سر تو گرم کنم. اما مادرم بهم می‌گفت: «وقتی مرد غم داره، یه کوه درد داره.»
داش آکل: وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره ... اسم مادرت چی بود زن؟
اقدس: مرجان!

REZADEHGHAN بازدید : 18 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (1)

برام دعا كن عشق من، همين روزا بميرم ...

آخه دارم از رفتن بدجوري گُر ميگيرم ...

دعا كنم كه اين نفس،تموم شه تا سپيده ...

كسي نفهمه عاشقت، چي تا سحر كشيده ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

اگه يروز برگشتي و گفتن فلاني مرده ...

بدون كه زير خاك سرد حس نگاتو برده

گريه نكن براي من قسمت ما همينه ...

دستامو محكمتر بگير لحظه ي آخرينه ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

برام دعا كن عـــــــــشــــــــــق من ...

REZADEHGHAN بازدید : 122 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (2)

به سلامتی درخت!

نه به خاطرِ میوش، به خاطرِ سایش.

  ღ♥

به سلامتی دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش، واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم روخالی نمی‌کنه.

ღ♥

به سلامتی دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش، واسه یک‌رنگیش.

 

ღ♥

به سلامتی سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

 

ღ♥

به سلامتی پرچم ایران!

که سه‌رنگه، تخم‌مرغ! که دورنگه، رفیق! که یه‌رنگه.


ღ♥

به سلامتی همه اونایی که دوسشون داریم و نمی‌دونن، دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

ღ♥

به سلامتی نهنگ!

که گنده‌لات دریاست.

ღ♥

به سلامتی زنجیر!

نه به خاطر این‌که درازه، به خاطر این‌که به هم پیوستس.

ღ♥
به سلامتی خیار!

نه به خاطر «خ»ش، فقط به خاطر «یار»ش.

ღ♥

به سلامتی شلغم!

نه به خاطر (شل)ش، به خاطر(غم)ش.

ღ♥

به سلامتی کرم خاکی!

نه به خاطر کرم‌بودنش،به خاطر خاکی‌بودنش

ღ♥

به سلامتی پل عابر پیاده!

که هم مردا از روش رد می‌شن هم نامردا !

ღ♥

به سلامتی برف!

که هم روش سفیده هم توش.

ღ♥

به سلامتی رودخونه!

که اون‌جا سنگای بزرگ هوای سنگای کوچیکو دارن.

ღ♥

به سلامتی گاو!

که نمی‌گه من، می‌گه ما.

ღ♥

به سلامتی دریا!

که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

ღ♥

به سلامتی سنگ بزرگ دریا!که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

ღ♥

به سلامتی بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه.

ღ♥

به سلامتی دریا!

که قربونیاشو پس می‌آره.

ღ♥

به سلامتی تابلوی ورود ممنوع!

که یه ‌تنه یه اتوبان رو حریفه.

ღ♥


به سلامتی عقرب!

که به خواری تن نمی‌ده.


(عرض شودکه عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

ღ♥

به سلامتی سرنوشت!

که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

ღ♥

به سلامتی سیم خاردار!

که پشت و رو نداره.

REZADEHGHAN بازدید : 24 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)

زندگی زیباست

زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد زندگی زیباست اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ نیلوفرهای وحشی نروید زندگی زیباست اگر لب خوفناک تیرها ، خون بیدهای مجنون را در جام سبز لیلای چمن نریزد و دست بی خبر طوفان ، گل خواب را در صدف آبی باغ پرپر نکند زندگی زیباست اگر کنار جویباران نیم خفته ، غزالهای خسته دشت از آغوش وهم و هراس بگریزند و در بال رویاهای شیرین به آن سوی حصارهای شب سفر کنند زندگی زیباست اگر خرمن هستی جنگل در خشم آتشین تندر نسوزد و خاکستر سیاه مرگ تن پوش درختان بی پناه و محزون نگردد زندگی زیباست اگر پری مهربان قصه ها از بستر خاطره ها برخیزد و در معصومیت و صداقت ناب کودکان همواره زنده بماند زندگی زیباست اگر هوای نگاه تو از آه سینه سوز خاکهای افسرده بارانی شود و مسیح دستانت در کالبد دستهای مرده بذر حیات و رویش بپاشد زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار قلبمان گلی بکاریم که هیچ کس را یارای چیدن آن نباشد و هیچ اشکی جز اشک شبانه عشق رخسار زیبایش را نشوید زندگی زیباست حتی برای تو که هم آغوش رنج و حرمانی و آفتاب شادی رابه خنجر زهر آلود شب غم سپرده ای آری زندگی برای تو نیز زیباست زیرا روزی مهمانی عزیز در خانه دلت را خواهد زد و با حضورش زندگی را از نو به تو تقدیم خواهد کرد مهمانی که عشق نام دارد

REZADEHGHAN بازدید : 23 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)

خدایا...........

 

خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به راحتي دل به او باختم و او شد اولين عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه

بیا

REZADEHGHAN بازدید : 30 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comبیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیمبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comبرگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشدبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comدلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شدهبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدیبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچرا رفتی از کنارم؟بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comتو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبتبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comبا چند خاطره ماندمبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comبرگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شودبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comدلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comصدای خنده هایت تنگ شدهبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comبا آمدنت من را دوباره زنده کنبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comواحساس را دوباره در وجودم شعله ور کنبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comتا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسمبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس شب های دل بی قراری ام بودیبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز دوری تو دلتنگ شده؟بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که وجود تو... گرمای صدای دلنشین توبه من آشفتهبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comزندگی می بخشه؟بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که این دل بی طاقت بهانه تو را می گیرد؟بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comچطور بگم که دستانم گرمی دستانت را می خواهد؟بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comای تنهاترین ستاره زندگی منبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comپشت پنجره دل تنگم به انتظار لحظه با تو بودن می مانمبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com
بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.comتا با آمدنت دل بی قرارم را آرام کنیبهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

تعداد صفحات : 15

درباره ما
Profile Pic
بیاد پسر دایم (مهدی شهسوار)که در یک تصادف موتور با ماشین از جمع ما رفت در سال 91. ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿ܓ✿
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
  • جمعه 17 بهمن 1393
  • دوشنبه 03 شهريور 1393
  • چهارشنبه 27 فروردين 1393
  • پنجشنبه 14 فروردين 1393
  • شنبه 12 بهمن 1392
  • جمعه 11 بهمن 1392
  • پنجشنبه 10 بهمن 1392
  • چهارشنبه 09 بهمن 1392
  • سه شنبه 08 بهمن 1392
  • دوشنبه 07 بهمن 1392
  • شنبه 05 بهمن 1392
  • يکشنبه 03 آذر 1392
  • جمعه 05 مهر 1392
  • يکشنبه 03 شهريور 1392
  • جمعه 01 شهريور 1392
  • چهارشنبه 30 مرداد 1392
  • يکشنبه 27 مرداد 1392
  • شنبه 26 مرداد 1392
  • جمعه 25 مرداد 1392
  • دوشنبه 21 مرداد 1392
  • دوشنبه 14 مرداد 1392
  • يکشنبه 13 مرداد 1392
  • چهارشنبه 02 مرداد 1392
  • دوشنبه 31 تير 1392
  • پنجشنبه 20 تير 1392
  • دوشنبه 17 تير 1392
  • جمعه 14 تير 1392
  • پنجشنبه 09 خرداد 1392
  • سه شنبه 24 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 23 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 17 ارديبهشت 1392
  • دوشنبه 16 ارديبهشت 1392
  • شنبه 14 ارديبهشت 1392
  • سه شنبه 20 فروردين 1392
  • شنبه 17 فروردين 1392
  • چهارشنبه 14 فروردين 1392
  • پنجشنبه 17 اسفند 1391
  • يکشنبه 13 اسفند 1391
  • جمعه 11 اسفند 1391
  • پنجشنبه 10 اسفند 1391
  • سه شنبه 08 اسفند 1391
  • دوشنبه 07 اسفند 1391
  • يکشنبه 06 اسفند 1391
  • شنبه 05 اسفند 1391
  • جمعه 04 اسفند 1391
  • پنجشنبه 03 اسفند 1391
  • چهارشنبه 02 اسفند 1391
  • دوشنبه 30 بهمن 1391
  • رمان حصارتنهایی قلبم قسمت 1

    مرسانا برای پیدا کردن سگ دختر خالش مجبور می شه بره تو جنگل.. جای پیدا کردن سگ خودش گم می شه. به گروهی بر می خوره که می بینه داره یه دختر رو اذیت می کنن. می خواد به پلیس خبر بده که یکی مانعش می شه. رامتین کسی بود که نمی خواد اون به پلیس زنگ بزنه... اما چرا؟؟؟؟ چی می شه که مرسانا وارد یه جریان دور از تصورش می شه

     

    همین طور که نزدیک می شدم صداها واضح تر می شد. صداها چندان مهربون به نظر نمیومدن.. مخصوصا که به نظر میومد دارن کسی رو اذیت می کنن و دور هم می خندن. اب جمع شده در دهانم رو قورت دادم.
    چند متر دیگه که جلو رفتم می تونستم اونا رو ببینم.پشت یه بوته پنهان شدم. بوته چندان پر پشت نبود ولی می تونست هیکل ظریف منو پنهان کنه.
    همون طور که از شنیدن صداها انتظار داشتم صحنه ی پیش روم چندان خوشایند نبود. هفت هشتا مرد دور یه دختر رو گرفته بودن. دختر روی زمین زانو زده بود. یکی از مردا موهاشو از پشت کشید و تو صورتش داد زد.
    - نمی خوای بگی نه؟؟ باشه نگو... می خوام ببینم تا کی مقاومت می کنی؟!
    دست پاچگی و اضطراب به ترسم اضافه شد. و از این دو احساس جدید لرزش دستام بالا گرفت.
    " خدایا چی کار باید کنم؟
    " باید فرار کنم!
    " اما اون دختر چی؟ اون دختر گناه داره! باید یه طوری کمکش کنم!
    " اما چطور؟ کاری از دست من بر نمیاد!!
    " خب می تونم زنگ بزنم پلیس!
    " اه.. اما من که انتن ندارم!!
    در حالی که از اضطراب ناخنم رو می جویدم چشمامو بستم و فکر کردم. یه دفعه چیزی یادم اومد.
    - ای وای... من چقدر خنگم.. گرفتن شماره پلیس که نیاز به انتن نداشت.
    بلا فاصله گوشیمو در اوردم. اما تا اومدم عکس العملی نشون بدم یکی از پشت دهنمو گرفت.
    چشمام از زور ترس انقدر گشاد شده بود که گفتم هر آن ممکنه از حدقه بزنه بیرون. انقدر دم دهنم رو محکم گرفته بود که حتی جیک هم نمی تونستم بزنم. تازه جیک هم می زدم.. به چه کارم میومد الا این که نظر جمعیت رو به روم رو به طرف خودم جلب کنم.
    داشت خفم می کرد. شروع کردم به تقلا.. ناخونامو تا جایی که می شد تو دستش فرو کردم ولی انگار دستای اون از اهن ساخته شده بود. هیچ واکنشی نشون نداد.
    انقدر تقلا کردم که شالم از سرم افتاده بود. صداشو زیر گوشم شنیدم.
    - اروم بگیر دختر.. الان هر دومون رو تو دردسر می ندازی!
    اون نمیخواد من تو دردسر بیافتم.. پس ادم بدی نیست!
    با این که استدلال چندان منطقی برای اثبات خوب بودن اون مرد نبود سعی کردم این طوری خودمو اروم کنم. اره باید اروم بگیرم تا بتونم درست تصمیم بگیرم. تازه اروم گرفته بودم که صدای یکی از اونایی که در مقابلمون قرار داشت شنیدم.
    - عارف.. برو ببین کی اون پشته!
    - کسی نیست اقا اشکین!
    این بار با صدای بلند تر و دستوری تر گفت: انقدر با من بحث نکن.. کاری که گفتم بکن.
    صدای مردی که منو گرفته بود زمزمه وار شنیدم.
    - لعنتیا! اونا متوجه ما شدن!
    چشمام که تازه به حالت عادی برگشته بود که دوباره تخت تاثیر ترس گشاد شد. دهنمو ول کرد و دستمو گرفت و کشید. بی اختیار دنبالش رفتم. اون طرف تر بوته های پر پشت تری بود اونجا پنهان شدیم. انگشت اشارش رو روی بینیش گذاشت و به این شکل بهم فهموند که صدام در نیاد. جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت تحت تاثیر چیزی جیغ نزنم و اوضاع رو خراب کنم.
    صدای پاهایی که داشت بهمون نزدیک می شد رو شنیدم. چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سرمو تا جایی که می شد تو گریبان خودم فرو کردم. نا خودآگاه با یه دست دیگم به بازوی مرد کنارم چنگ زدم. به هر حال اون الان تنها پناهی بود که من داشتم. هر کی بود نمی خواست گیر اون ادما بیافتیم.. موقتا باید بهش اعتماد می کردم.
    چند دقیقه ای گذشت که صدایی از دور تر اومد.
    - چی شد عارف؟ کی اونجاست؟
    و صدایی از نزدیک تر..
    - من که گفتم اقا اشکان... کسی اینجا نیست!
    اینو گفت و بعد صدای دور شدن قدم هاش. اروم چشمامو باز کردم وقتی مطمئن شدم اون مرد رفته نگاهی به انگشتام کردم که بازوی مرد رو از روی لباس چسبون استین بلند مشکی رنگش داشت له می کرد. جالب بود که اصلا اون نسبت به این موضوع واکنشی نداشت. فقط با دقت به سمتی که جمعیت قرار داشت خیره شده بود.
    تو دلم گفتم: خب دیگه بسه.. حالا چون اون هیچی بهت نمی گه تو پروو نشو. اروم دستمو از رو بازوش برداشتم. به خاطر شرایط نه چندان خوبی که توش گیر کرده بودم زبونم بند اومده بود. نمی تونستم حرف بزنم ولی می دونستم دیگه اینجا دلیلی برای موندن ندارم. بی حرف خواستم بلند شم که مچمو گرفت.
    - بشین!
    اروم درست مثل خودش گفتم: می خوام برم!
    صدام می لرزید. اینو کاملا متوجه شد. سعی کرد با لحن اروم تر و مهربون تری حرف بزنه.
    - ببین .. الان اونا روی این قسمت حساس شدن یه ذره تکون بخوری می فهمن و میان دنبالت.
    - خب.. خب من فرار می کنم!
    - جدا؟ تا کجا می تونی فرار کنی؟ چقدر می تونی سریع باشی؟؟
    نه به اون لحن مهربون قبل نه به این تمسخر الان!!
    وای خدا .. اصلا به اینش فکر نکرده بودم. جوابم بهش یه نگاه بود پر از اضطراب.. البته من نمی دونم اون می تونست تو این تاریکی اضطراب رو ببینه یا نه!
    با لحنی که سعی میکرد ارامش دهنده باشه گفت: پس بهتره بشینی!
    - اما تا کی؟
    - نگران نباش.. بشین.. خیلی زود از اینجا خلاص می شی.
    - خب اصلا چرا با پلیس تماس نگیریم!

    آمار سایت
  • کل مطالب : 295
  • کل نظرات : 137
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 37
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 151
  • بازدید ماه : 521
  • بازدید سال : 7,743
  • بازدید کلی : 22,922
  • کدهای اختصاصی

    • قالب وبلاگ
    • 00017798467086445535230.jpg00 0
      0 دریافت همین آهنگ
      زیارت عاشورا00 000000